دانشنامه روانشناسی مردمی
علیرضا نوربخش (مشاور بالینی)

احساس پوچی و وابستگی

اساسی ترین مشکل ما، تهی بودن و احساس پوچی است.

انسان نمی‌تواند طولانی مدت با احساس پوچی سر کند، اگر به سوی چیزی رشد نکند، استعدادهای فروخورده‌اش به ناخوشی، نومیدی و در نهایت فعالیت‌های ویران‌گر تبدیل می‌شود.

احساس پوچی

در آغاز قرن بیستم، فروید مشکل مردم را تضاد میان امیال جنسی و الزامات اجتماعی می دانست. سپس اتو رنک(Otto Rank) ریشه ناراحتی های مردم را در احساس حقارت و بی کفایتی و احساس گناه دانست. در سال های بعد(۱۹۴۰) کارن هورنای آن را به دشمنی بین افراد و گروه ها و رقابت بین آنها برای پیش افتادن از یکدیگر می دانست.

امروز در قرن ۲۱ به نظر می رسد، اساسی ترین مشکل، تهی بودن و احساس پوچی است. مشکل اصلی نداشتن یک میل یا نیاز مشخص و معین است. افراد در توفان های بزرگ و کوچک خود را بی قدرت، و چون کشتی بی لنگر، دستخوش موج و توفان احساس می کنند. خویشتن را تهی و فاقد تکیه گاه درونی می بینند؛ چو تخته پاره بر موج، رهای رها.

احساس پوچی یا خلا معمولا از این احساس افراد سرچشمه می‌گیرد که از انجام هر کار مؤثر در زندگی خود یا دنیایی که در آن زندگی می‌کنند، ناتوانند. خلا درونی حاصل انباشتگی دراز مدت این عقیده‌ فرد درباره‌ خودش است که قادر نیست به عنوان یک موجود هستی‌مند، زندگی خود را اداره کند یا نگرش ‌دیگران را نسبت به خود تغییر دهد یا تأثیر مفیدی بر دنیای اطرافش بگذارد. در نتیجه گرفتار حس عمیق نومیدی و بیهودگی‌ می‌شود؛ در این شرایط افراد خیلی زود خواستن و احساس کردن را کنار می‌گذارد. بی‌احساسی و فقدان عاطفه دفاع‌هایی هستند در برابر اضطراب. وقتی کسی مدام خود را با خطری مواجه می‌بیند که قادر نیست بر آن غلبه کند، آخرین دفاعش این است که حتی از حس کردن آن خطرات هم پرهیز کند.

احساس پوچی

وقتی ملتی اسیر نیازهای اقتصادی هستند و در همان حال از نظر روانی تهی می باشند، حاکمیت خودکامه و تمامیت خواه شکل می گیرد و مردم برای رهایی از اضطرابی که تحملش را ندارند، از آزادی خود صرفنظر می کنند و به آنها روی می آورند.(مانند شرایط کنونی جامعه خودمان)

همانطور که تب نشانه مبارزه بین بدن ما و میکروب هاست، اضطراب نشانه مبارزه ما با خطری است که ما را تهدید می کند. اضطراب معرف یک مبارزه روانی در درون ماست؛ اضطراب وسیله ای است که طبیعت در اختیار ما قرار داده، تا بدانیم مسئله ای داریم و بهتر است که حلش کنیم.

کسی که گرفتار وحشت و اضطراب است، نمی تواند بین خود و واقعیتی که در آن قرار گرفته، جدایی احساس کند. شاید شوخ طبعی به ما کمک کند تا بین خود و مسائل و مشکلاتی که با آن دست به گریبانیم، فاصله ای بیندازیم. اما انسان تا زمانی می تواند بخندد که زیر نفوذ و استیلای کامل ترس و اضطراب نباشد.

آرتور میلر(Arthur Miller)، نویسنده و نمایش‌نامه ‌نویس آمریکایی می گوید: تراژدی بیشتر از کمدی معرف خوشبین بودن انسان است، زیرا نظر انسان را نسبت به انسان و خلقیات او به واقعیت نزدیک تر می کند.

تهی بودن و اضطراب رابطه لذت بخش ما را با طبیعت از بین می برد. وقتی نوزاد متوجه می شود که موجودی مستقل و جدا از مادرش است، با این احساس جدا بودن، به نفوذ خودش در دیگران پی می برد، این چنین است که شخصیت در فرزند انسانی شکل می گیرد و انسان شخص می شود.

هر وقت انسان بتواند مثل کسی غیر از خودش به خودش بنگرد، و درباره خودش بیاندیشد، به خود آگاهی رسیده است. سگ یا میمون چنین توانایی را ندارد. البته نبودن خودآگاهی می تواند انسان را از احساس گناه و اضطراب های روانی رها سازد، و بعضی ها می گویند خوش به حال سگ که خودآگاهی ندارد، اما در واقع این بالاترین کیفیتی است که انسان از آن برخوردار است.

پست های مرتبط

در موضوع سلامت و بیماری، باید نقش خود را در مقابله با آن فعال بدانیم. فروید بارها گفته است که هدف روانکاوی این است که آنچه در ناخوداگاه است، به سطح آگاه آورده شود. برای خیلی ها مشغولیت زیاد پوششی بر اضطراب درونی و دور نگهداشتن خود از حال و وضع واقعی خودشان است. فعالیت و عمل کردن همراه با خودآگاهی نشانه سرزنده بودن و انسجام شخصیت است. 

خیلی وقت ها می شود که فعال و سرزنده بودن، مستلزم عمل نکردن و خلاقانه بی کار نشستن است و این موضوع برای بسیاری از آدم های امروزی سخت تر از کوشش و فعالیت است. خودآگاهی به معنای زندگی آرام و موقر، همراه با تفکر و تامل و مراقبه و مکاشفه است؛ در این نوع از خودآگاهی، یک چیز «بودن» مهمتر از یک کار «کردن» است.

وابستگی به خانواده

رشد و بلوغ هر فردی، به گذر تدریجی و آرام از وابستگی به دیگران و رسیدن به اتکا به خود و فردیت خویشتن است، وقتی جامعه ای(مانند ایران) چنان پاشیده و درهم برهم است که نقش مادر و پشتیبانی فرد را نمی تواند ایفا کند، و فرد جامعه را مانند مادر خود نمی بیند، به این گرایش پیدا می کند که به مادر جسمانی و فیزیکی خود در کودکی بچسبد، و خود را تحت سلطه و راهنمایی هایی که از او بخاطر دارد، قرار دهد.

در داستان های اسطوره ای یونان باستان اورستس(Orestes)، پسر آگاممنون(Agamemnon) و کلوتایمنسترا(Clytemnestra) است. پس از آن‌که پدرش آگاممنون به دست مادرش کشته شد، خواهرش الکترا(Electra) او را پنهان کرد و به جایی دیگر فرستاد تا کشته نشود. وقتی بزرگ شد، بازگشت و مادر و معشوقه اش را که در قتل پدرش نقش داشت، کشت. مدت‌ها توسط الاهگان انتقام، تحت تعقیب بود تا آن‌که در دادگاهی که به فرمان آپولون برگزار شد، محاکمه و تبرئه گشت. سپس به آرگوس بازگشت و به پادشاهی رسید.

سرگذشت اورستس بازگویی روشن و کوشش یک فرد برای رهایی از سلطه مادر است. وقتی پادشاه آگاممنون ارتش یونان را در جنگ تروا(Trojan War) رهبری می کرد، همسرش با پسر عمویش رابطه نامشروع برقرار کرده و آگاممنون را در بازگشت از جنگ می کشد و پسرش اورستس را تبعید می کند و دخترشان الکترا را بصورت خدمتکار نگه می دارد. وقتی اورستس بزرگ می شود به وطنش برمی گردد تا مادرش را بکشد. مادرش که او را با شمشیر در جلوی خود می بیند سعی می کند خود را مظلوم و پدر او را مستحق کشته شدن قلمداد کند و می گوید: فرزندم من بدبخت بودم و از نفرین مادرت بترس. مادرش وقتی از این کار نتیجه نمی گیرد، اورستس را در آغوش می کشد و می بوسد و با این کار اورستس سست شده و شمشیر را می اندازد و می گوید: من سست و بی اراده و بی اثر شدم.

سستی و بی ارادگی این پسر در مقابله با مادرش، همان چیزی است که این روزها روان درمانگران در بسیاری از مردان جوان دیده و گزارش کرده اند، یعنی در کوشش برای رهایی از قید و بند مادر سلطه جو، خود را بی قدرت، منفعل و ناتوان دیده اند. وقتی اورستس می بیند که مادرش از سستی و بی ارادگی او سربازان را صدا می زند تا او را بگیرند، متوجه می شود که اظهار عشق و محبتش به او جز وسیله ای برای به بند کشیدن او نیست، آنگاه بر می خیزد، قدرت خود را باز می یابد و ضربه مرگ را بر مادرش فرود می آورد. سپس اورستس دیوانه می شود(روان پریش می شود) و دچار عذاب وجدان می شود.

این همان احساس گناهی است که افراد در راه رسیدن به استقلال روانی و بریدنِ بند ناف روانی از پدر و مادر، در خود احساس می کنند. او به معبد آپولو پناه می برد، و قرار است در دادگاه مهمی که آتنا قاضی آن است محاکمه شود و مساله ای که قضات باید درباره اش رای بدهند این است که: اگر کسی پدر و یا مادر زورگو و استثمار گر خود را بکشد، باید گناهکار شناخته شود یا نه؟

از آنجا که رای این دادگاه برای آینده بشریت بسیار مهم و سرنوشت ساز است، خدایان از کوه المپ(Olympus) فرود می آیند و در مناظره بین قضات شرکت می کنند. بعد از سخنرانی های زیاد، قضات رای می دهند اما آرا نصف به نصف است. به ناچار قرار می شود، آتنا که ایزد بانوی فضایل شهروندی، خرد و عدالت است رای نهایی را ابلاغ کند. او اعلام می دارد که: اگر قرار است نوع انسان پیشرفت و ترقی داشته باشد، باید از بند و زنجیر پدر و مادر زورگو و سلطه جو آزاد باشد، حتی اگر برای این آزادی پدر و مادر را بکشد. با این رای اورستس بخشیده و آزاد می شود.

این داستان ساده، گویای یکی از تقلاها و کوشش های هولناکی است که هر انسان ممکن است در زندگی داشته باشد. موضوع ظاهری آن کشتن یک مادر به دست پسر است، اما معنی واقعی آن تقلا و کوشش یک فرزند برای اثبات وجود خود برای خویشتن است، یعنی استقلال روانی.

مایه اصلی این داستان کوشش انسان علیه خودکامگی و قدرت هایی است که رشد و آزادی او را سرکوب و متوقف می کنند و در خانواده این قدرت بیشتر در پدر یا مادر متصور می شود.

فروید معتقد بود که این تضادها جهانی و بیشتر بین پدر و پسر است. پدر سعی می کند پسر را ناتوان و اخته (Castrate) کند و پسر مانند اُدیپ (Oedipus) سعی می کند با کشتن پدر به حق خودش برای زندگی برسد. حالا ما می دانیم که عقده اُدیپ جهان شمول نیست و بستگی به عوامل فرهنگی و تاریخی دارد. فروید در جامعه پدر سالار آلمان بزرگ شده بود. از اواسط سده بیستم شواهد بسیار، گویای آن است که در آمریکا شخص مقتدر، مادر خانواده است نه پدر و اسطوره اورستس بیان حال بیشتر آدم ها و مشکلی است که با آن دست به گریبانند.

منبع : انسان در جستجوی خویشتن، اثر رولو می، مترجم مهدی ثریا، نشر دانژه.

۱.۵ ۲ رای ها
رأی دهی به مقاله
* درود بر شما که با حمایت خود و دعوت دیگران به مطالعه این مطلب و دیگر مطالبم، به من انگیزه می دهید. لطفا در کامنت ها و مباحثات شرکت کنید و پرسشگر باشید. جهت مشاوره تلفنی یا حضوری با شماره ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸ در تلگرام یا ایمو هماهنگ نمایید. همچنین می توانید با شماره ۰۹۱۲۰۷۲۸۷۱۲ تماس بگیرید. *

1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رعنا
۱۳۹۹/۰۴/۰۱ ۱۰:۴۲

سلام مثل همیشه عالی بود.سپاس