دانشنامه روانشناسی مردمی
علیرضا نوربخش (مشاور بالینی)

شورهای مادرانه‌‌ی ژولیا کریستوا

ژولیا کریستوا

نویسنده: کِلی اُلیور / برگردان: مهربان کشاورزی

 زیگموند فروید در «درباره‌ی زنانگی» سوال معروف خود را مطرح می‌کند: «یک زن چه می‌خواهد؟» پاسخِ او، همانطور که می‌دانیم، چنین بود: یک بچه، و ترجیحا یک بچه‌ی پسر. چرا؟ زیرا یک بچه، به‌ویژه بچه‌ای با احلیل، رشکِ احلیلیِ زن را ارضاء می‌کند تا آنجا که بچه به‌ عنوانِ یک جایگزین برای اندامی (آلتی) عمل می‌کند که زن بدان میل می‌ورزد اما فاقدِ آن است.

‌ژولیا کریستوا در چند مقاله‌ی کتاب اخیرش «نفرت و بخشایش»، این سوال فرویدی را دوباره مطرح می‌کند و به نظر می‌رسد که پاسخ مشابهی به آن می‌دهد: یک زن چه می‌خواهد؟ بچه. اما در نظر کریستوا، بچه دیگر جایگزینی برای احلیل نیست، بلکه بیشتر پادزهری است برای آنچه او «خستگیِ» زنانه می‌خواند، که از «غرابت»ِ زنان نسبت به نظمِ فالیک و «افراطِ» زنان درونِ نظمِ فالیک ناشی می‌شود. هرچند کریستوا همزمان جهتِ میل را از مادر به بچه بر می‌گرداند و اظهار می کند که همگیِ ما به دنبال یک چیز هستیم: فارغ از زن یا مرد بودن‌مان، چه می‌خواهیم؟ همگیِ ما مادران‌مان را می‌خواهیم.

‌ژولیا کریستوا

غرابت، بیگانگی، غریبگی و افراطِ زنان از این واقعیت ناشی می‌شود که در فرهنگ‌های فالوس‌محورِ دگرجنس‌، گذار زنان در وضعیت‌های ناممکنِ خواستنِ مادران و پدران‌شان در یک و تنها همان ابژه‌ی عشق قرار دارند. امیال‌شان عجیب و افراطی‌ست زیرا آن را به‌تمامی می‌خواهند؛ آن‌ها هر دو سویِ آن کلِ دوگانه‌ای را می‌خواهند که همان انسانیت است. از سخنانِ کریستوا چنین بر می‌آید که دلیلِ غرابت و افراطِ زنان در دو جنس‌ گرایی بنیادی آنها نهفته است.

کریستوا پیروِ فروید، دو مرحله‌ی بسط اُدیپیِ زنانه را تشخیص می‌دهد. آنچه او «ادیپی آغازین» می‌نامد، دلبستگی به مادر است که منجر به همانندسازی با مادر و در عین حال، میل‌ورزی به وی می‌شود. آنچه او «ادیپی  دومین» می‌نامد اُبژه‌ی عشق دختر را به سویِ پدر و به قانون تغییر می‌دهد. اکنون او می‌خواهد در دنباله‌روی از قانون‌های پدرش بهترین باشد. با چنین کاری او از خود/مادرش تا آنجا محافظت می‌کند که فانتزیِ کودکی که کتک خورده، نه خودش (she)، بل به‌ نوعی پسرِ بد است.

کریستوا در «این نیاز شگفت انگیز به باور، نفرت و بخشایش» و نیز در درس‌گفتار اخیرش، «کودکی کتک خورده است» نوشته‌ی فروید را نه صرفا به عنوان  توجیهی بر تفرّد و تفاوت‌گذاریِ جنسی، بل همچنین به‌منزله‌ی گشایش تمدن بشری، همچون دار‌ و‌ دسته‌ی برادرانِ قاتل در توتم و تابو، خوانش می‌کند. او استدلال می‌کند که از چشم‌اندازِ دختر کوچک، دختر با حرکت از اُدیپی آغازین به اودیپی دومین خودش را از انگیزش زنای با محارم به کمک مازوخیسم و سپس با تمرکز بر دیگران محافظت می‌کند (می‌توان گفت این دو معادلِ چیزی یکسان‌اند). برای دختر، پیش‌گونه‌ی دیگریِ مغلوب/کُتک‌خورده، همان مادرِ اخته‌‌شده‌ی قربانی است (مادری که دختر هم با وی همانندسازی می‌کند و هم همانندسازی با او را پس می زند). او می­ کوشد با جستجوی دیگران، خصوصاً پسران و مردان، که جایِ وی (she) در فانتزیِ شکست را بگیرند، از این اُبژه­ ی دو سویه­ ی عاطفه ­اش حمایت کند. 

بنا به توصیف کریستوا، در اُدیپی دوم، دخترِ کوچک امیال زنای با محارم نسبت به پدرش را (که آشکارا امیال دختر به مادر را می‌پوشاند) به زبان و فکر فرافکنی می کند. کریستوا این وضعیت را «ظرفیتِ افراطی برای والایشی می‌نامد که همه‌ی انسان‌ها دارا هستند، اما من، یعنی دخترِ کوچک، سخت تلاش می‌کنم که از هر کس دیگری بهتر باشم.» می‌توانیم این گفته را به‌منزله‌ی تشخیصی درباره‌ی فیلسوفانِ فمینیستِ مشخصی خوانش کنیم که با مراقبتِ شدید مادر در برابرِ قربانی‌شدن توسط پدرسالاری، در صددِ اثباتِ خودشان در جهانِ پدر هستند.

من به کار خود و آنهایی فکر می‌کنم که امرِ مادرانه را به‌منظورِ حفظ آن از به‌ ابتذال‌ کشیده‌ شدن درونِ فرهنگِ فالیک باز ارزشگذاری می‌کنند و این کار را با حمله به پدرانِ فلسفی‌شان انجام می‌دهند تا هم شایستگی خود در مقابل برادران را به اثبات رسانند و هم از مادران‌شان/خودشان در برابرِ قربانی‌شدن توسط خیلِ برادران محافظت کنند؛ برادرانی که هم به آنها عشق می‌ورزند و هم از آنها نفرت دارند، از آنجا‌که آن‌ها زمانی به پدرانِ سرکوب‌گر و در نتیجه مستحق سرکوب بدل می‌شوند. این ضرورتاً راهکاری است برای فمینیست‌هایی که در پی باز ارزشگذاریِ مادری به‌عنوان وظیفه‌‌ای برای خود‌شان هستند تا بدین وسیله بتوانند به مادرانی تبدیل شوند که شایسته‌ی بازشناسی از سویِ نوع بشر هستند. این‌ها بیشتر فمینیستهای انتقام‌ جویی هستند که با پذیرشِ پدر/برادران به دنبال نجات مادری هستند که به او عشق می‌ورزند، عشقی همانقدر دوسویه که ممکن است از پست‌ نماییِ مادرانگی درونِ خانواده‌ی مرد ناشی شده باشد. با لحاظ‌ کردنِ تبعیتِ دوجنس‌ گرایانه‌ شان، آنها ناگزیرند از داشتنِ آن، اگر به‌معنایِ داشتنِ بچه باشد، به‌تمامی صرف نظر کنند. چه‌بسا آن‌ها برای داشتن بچه بسیار خسته اند!

خسته از پیکارِ غرابت‌شان در برابرِ نظم فالیک، و نیز پیکار در برابرِ قربانی‌شدن مادر محبوب‌شان، رنج آن‌ها از «خستگی زنانه» معنادار می‌شود. کریستوا این خستگیِ زنانه را به‌ عنوان نتیجه‌ی یک دوجنس‌گرایی توصیف می‌کند که پیش نرفته است‌. این زن، ناتوان از انتخاب بین مادر و پدر و طرفداری از یکی از آن‌ها یک‌بار و برای همیشه، از گام‌ برداشتن بر روی مرزِ انتخاب فرسوده شده است. او می‌خواهد پدرش را راضی کند و به خاطر همین است که در بازی پدرش برتری دارد، اگرچه او این را بر ضد پدر و در دفاع از مادر به کار می‌گیرد، ولو آنکه این مادر همان چیزی است که کریستوا یک «مادر دیوانه» می‌خواند. کریستوا می‌گوید: «ما همگی روان‌پریش نیستیم، بلکه همگی می‌توانیم دیوانه باشیم». دیوانه‌ی کسی دیگر (مردان و زنان، زنان و زنان، مردان و مردان) زیرا ما دیوانه‌ی مادران دیوانه‌مان هستیم.» 

هر چند به نظر می‌رسد، برخی از ما، برای آن مادرهای دیوانه دیوانه‌تر از دیگران هستیم! با پی‌گرفتنِ عقلانی‌مان برای او بودن/مادر بودن، بسیار مشتاقِ خشنودی پدر هستیم، و با این‌حال به دیوانگی و افسردگی مادر بسیار وفاداریم. درباره‌ی اینکه چه کسی باشیم و بدین‌ترتیب، چه کسی برای عشق‌ورزیدن باشیم سردرگم‌ ایم. می‌خواهیم هر‌ چه باشیم عشق بورزیم، و از جانبِ همه مورد عشق‌ورزی واقع شویم‌؛ یک میلِ افراطی و نهایتاً فرساینده.

کریستوا  یک «درمان» برای خستگیِ زنانه را در مادری تصور می‌کند. او مدعی است که غرابت یا غریبگی نسبت به نظم نمادین به‌گونه‌ای خاص در دوره‌ی حاملگی و مادری آشکار می‌شود، به‌ویژه در رابطه‌ی مادر با نوزاد. و حاملگی و مادری شیوه‌هایی هستند برای تجربه‌ی شوری که از ما هستنده‌های سخنگو می‌سازد؛ شوری که به جای حیوان از ما انسان می‌سازد. بنا به استدلال او، شور مادرانه پیش‌الگویِ تمام شورهای بشری است.

کریستوا به پیروی از ژان دیدیه وینسنت، شور را به عنوان ویژگیِ بشری تعریف می‌کند که در آن، به  آگاهیِ بازتابی و ظرفیتی برای مواجهه با دیگری نیاز است. شورْ محل تقاطع یا سطحِ مشترک بین هیجان‌هایی است که بدنی یا تنانه هستند و بین همه‌ی مهره‌داران مشترک است و آگاهیِ بازتابی، هم نتیجه‌ی عهد نمادینی است که تمدن انسانی را بر پا کرده (یعنی همان کشتن پدر و جانشین‌شدنِ حیوانِ توتمی) و هم نتیجه‌ی شکل‌گیریِ ناخودآگاه به‌عنوانِ نتیجه‌ی سرکوبِ این عمل جنایتکارانه که خودِ عهد از آن ناشی شده است.

یقیناً خوانش کریستوا از توتم و تابو داستان فروید را پیچیده می‌کند. در قدرت‌های وحشت، او به امیالِ مبتنی بر زنای با محارم نزدِ برادران و در نسبت با مادر، تاکید می‌ورزد؛ در معنا و نامعنای شورش، او به لذت در سورِ توتمی تاکید می‌ورزد که به‌ عنوان متعادل‌کننده‌ای در برابرِ وحشت و گناه عمل می‌کند؛ در اثرِ آخرش، این نیاز باورنکردنی به باور، به میل زنای با محارم نسبت به و همانندسازی با پدرِ در رنج (پدری که تا دم مرگ کُتک می‌خورد) تاکید می‌ورزد. نزدِ کریستوا حتی وقتی سخن از پدر باشد همچنان و همیشه سخن از مادر  و لذت‌ها و ترس‌های بدن اوست. بدین خاطر است که شور مادرانه را می‌توان پیش‌گونه‌ای از شور دانست که از جانبِ بچه، پدر، و به طور عام‌تر از جانبِ دیگری به جریان می‌افتد. اما در واقع، کریستوا ذاتِ شور انسانی را از جانبِ خودِ مادر مکان‌یابی می‌کند.

او در کتابِ نفرت و بخشایش، در فصلی با عنوان «شور بر اساسِ مادری» می‌گوید: «اجازه دهید تا جانبِ مادر را بگیرم» و تا آنجا پیش می‌رود که «غرابتِ زن حامله» را به‌منزله‌ی بازپس‌گیریِ نارسیستیکی توصیف می‌کند که در آن، «مادرِ آینده برای خودش به اُبژه‌ی میل، لذت و نفرت تبدیل می‌شود». در اینجا ادعای کریستوا بی‌شباهت به «تملک» نیست، زنِ حامله «ناتوان از به‌حساب‌آوردنِ یک وجود منفک از وجود خویش است.» او به‌تمامی توسطِ هیجاناتی که در بدنش به‌منزله‌ی مأوای «تهیِ» یک اُبژه‌ی عشقِ آینده سرمایه‌گذاری شده‌اند جذب می‌شود، هیجاناتی که او ناگزیر خواهد بود برای بدل‌شدن به یک سوژه به آنها مجال دهد. کریستوا پیشرویِ مادرانه به سوی آنچه معجزه ی عشق می‌نامد را این‌گونه توصیف می‌کند:

 این امر با شورِ زن حامله نسبت به خودش آغاز می‌شود: با «خودِ» بی‌ثباتِ او، یعنی با یک خُسرانِ هویت، زیرا به‌وسیله‌ی مداخله‌ی پدر‌ـ‌عاشق تقسیم شده، و از خلالِ همین مداخله‌ی دیگری، توسطِ یک طرفِ سومِ ناشناس مسکون شده ـــ یک تخمک، یک جنین، سپس یک طفل، یک بچه، اگرچه اکنون یک دوتاییِ تشخیص‌ناپذیر [است]… این نخستین مرحله‌ی شور که تغییر کرده، به‌وسیله‌ی شورِ مادر نسبت به سوژه‌ی جدیدی که بچه‌اش خواهد بود ادامه می‌یابد، به‌شرطِ اینکه او (she/he) دست‌بکشد از اینکه همزاد یا جفتِ مادر باشد، اما مادرْ خودش را از او جدا می‌کند تا به بچه مجال دهد به یک هستنده‌ی خودآئین تبدیل شود. این حرکتِ دفع و جدایی ضروری است. بدین‌ترتیب، امر منفی بی‌واسطه مسکونِ شور مادرانه می‌شود. 

این حرکت از جذبِ خود به عشق نسبت‌ به بچه و سرانجام رها‌ کردن و از شیر گرفتنِ بچه، «معجزه»ی شور مادری است زیرا مادر هم شور و هم بی‌میلی، یا هم شور و تماماً شور است. در نظر کریستوا ابتداً شور نیست که به‌نحو‌ـ‌ منحصر‌ به‌ فردی انسانی است، بل در عوض، بیشتر بی‌میلی یا والایشِ شور است، که برای شور مادرانه به‌عنوان مادر‌ بودنِ کامیاب الزامی است. او «معجزه» را این گونه توصیف می‌کند:

به‌طرزی معجزه‌آسا («معجزه‌آسا»، زیرا حتی اگر ناممکن به نظر برسد، این کیمیاگری ترتیبی می‌دهد که به‌وقوع بپیوندد، و در نتیجه‌ی آن، انسانیت وجود دارد، فکر می‌کند، صحبت می‌کند، و زندگی می‌کند)، مادری یک شور است به این معنا که هیجاناتِ دلبستگی و پرخاشگریِ نارسیستیک، از طریقِ آگاهیِ بازتابی و همچنین از طریق ناخودآگاه که از اروس و تاناتوس صحبت می‌کند، به عشق استحاله می‌یابند (با هم‌بسته‌بودنِ کمابیش تقلیل‌یافته‌ای از نفرت). حتی می‌توانم بگویم در این تجربه از مادری، شورْ بیشترین جنبه‌ی انسانی‌اش، یا به عبارتی، دورترین فاصله از شالوده‌ی زیست‌شناختی‌اش را به خود می‌گیرد، که با این‌حال آن (رانه‌های شناخته‌شده‌ی دلبستگی و پرخاش‌گری) را همراهی می‌کند، و مسیرِ والایش را بدون توقف طی می‌کند تا یک شور باشد…. در مادری است که پیوند با دیگری می‌تواند به عشق تبدیل شود.» 

 چند خصیصه‌ی شرحِ کریستوا به‌طورِ قابل‌توجهی در خورِ ذکر هستند. نخست اینکه، او حاملگی و مادری را تا آنجا به‌عنوان انسانی‌ترین فعالیت توصیف می‌کند که از کارکردهای زیست‌شناختیِ صِرفْ بیشترین فاصله را دارد. آشکارا، این ادعا با دیدگاه‌های سنتی درباره‌ی نقشِ زن در تولید مثل در تضاد است، که بنا به دانسته‌های‌مان، از گذشته تا اکنون به‌عنوانِ مسأله‌ای زیست‌شناختی و حتی مسأله‌ای درباره‌ی حیوانیّت نگریسته شده. اگرچه این نظرگاه همچون اشاره‌ی دوبوار در جنسِ دوم است که مادینه‌های انسانی به‌وسیله‌ی نسبت‌شان با تولید مثل، بیشتر از مادینه‌های حیوانی تحت ستم هستند، زیرا می‌توانند درباره‌ی تجربه‌شان تأمل کنند. کریستوا بر خلاف دوبوار، برای مادرانگی ارزش قائل می‌شود.

دوم، شورِ مادرانه مظهرِ شورِ انسانی است، زیرا می‌تواند فُرمی از کار کردن از خلالِ هیجاناتِ متعارضِ جاذبه و بیزاری باشد، که با تبدیلِ آن‌ها به شورهای انسانیِ عشق و نفرت، پیامدِ رانه‌های حیوانی هستند. با این حساب، حیوانات ناتوان از عشق‌ ورزیدن و بیزار بودن هستند زیرا احساساتِ مذکور، به آگاهیِ بازتابی و بیان در زبان نیاز دارند و بنابراین از احساساتِ صرفْ به معنای فنیِ کلمه فراتر می‌روند، که در آن، هیجانات در تقابل با شورها قرار می‌گیرند.

سوم، استحاله‌ی هیجان یا رانه‌ی بدنی به شور یا رانه‌ی والایش‌ یافتهْ تنها شروعِ شور مادرانه است. غایت یا فرجامِ کناره‌گیری و بی‌میلی لازم برای از‌ شیر‌ گرفتنِ بچه و کمک به مستقل‌ شدن اوست. و این نگه‌داشتن و دورکردنِ همزمان همان چیزی است که وجه ممیزه‌ی راستین درباره‌ی شور انسانی است که به‌ غافلگیر کننده‌ ترین و پویاترین نحوی در شورِ مادرانه تجسم یافته است. بدین خاطر است که در اینجا کریستوا می‌گوید به‌ جز مادری که خودش را در معرضِ مادرکشی قرار می‌دهد، مادرِ خوبی در کار نیست، و این پژواکِ انگیزشِ پیشینِ او در «خورشیدِ سیاه» است مبنی بر اینکه «مادر کشی ضرورتِ حیاتی‌مان است». او همچنین ادعا می‌کند که مادرِ به‌ قدر‌ کافی خوب به هیچ‌کس عشق نمی‌ورزد، زیرا شورِ او با کناره‌گیری‌اش پوشانده شده، که این به «آرامشِ» او منجر می شود.

چهارم، این اصطلاحاً آرامش، به‌مانندِ مادرِ به‌ قدر‌ کافی خوب، می‌تواند یک ناممکن باشد، و بدین سبب است که در نهایت با مادرهای دیوانه روبه‌رو می‌شویم. به‌راستی چگونه می‌توان شورمندانه عشق ورزید، و بعد آن عشق را در پای جامعه‌ای که خواستارِ مرگ نمادین شما است قربانی کرد؟

پنج، کریستوا استدلال می‌کند که بدون مادری، زنان بیگانه باقی می‌مانند و در نتیجه به احتمال زیاد پارانوییک یا هستریک یا هر دو بر جای می‌مانند. به باورِ او: «تاریخِ بشر از آخرین عصر یخبندان دو راه حل «طبیعی» یافت تا به این مسیرِ طاقت‌فرسا (اُدیپی آغازین + اودیپی دوم) مجال دهد تا به انعطاف ختم شود و فرونپاشد (جامعه به سوژه‌ی مونث نیاز دارد تا به نوعی از درک برسد): این دو راه حل مادری و هیستری هستند.» 

به‌علاوه، کریستوا بحث می‌کند که بدون گذار از هر دو مرحله‌ی اُدیپی زنان نمی‌توانند روابطِ کاملی با دیگران داشته باشند: «با احتساب غرابت زنانه نسبت به نظمِ نمادین فکر می‌کنم که بدونِ یک تجربه‌ی تام‌ و تمام از مادری، سوژه‌ی مونث به سختی به یک رابطه با جنس مخالف یا رابطه با دیگری، هر چه که باشد، دست پیدا می‌کند و شاید هرگز دست پیدا نکند که این یک احساسِ محض (دلبستگی/سختی) یا بی‌تفاوتیِ محض نیست». با این‌حال، کریستوا ادعا می‌کند که تحلیل می‌تواند اصلاح ساختاری یکسان از مادریِ تام‌ و‌ تمام را به انجام رساند: «گفتم که: بدونِ رابطه‌ای با شورِ مادرانه این‌گونه فهمیده می‌شود که مادری، یک فرایندِ نمادین و زیست‌شناختی است و آن عمل تحلیلی، خود‌ تحلیلی، یا والایشی می‌تواند به اصلاح ساختاری یکسانی دست یابد. من بر تجربه‌ی ساختاری درباره‌ی مادری تاکید می‌ورزم: من اساساً طرفدار جنبشِ «ضدِ سقط جنین» نیستم». 

چیزی درباره‌ی ساختار مادری وجود دارد که به‌این ترتیب می‌تواند در تحلیل تقلید شود، چیزی که  قادر است زن را از درون وضعیت مرزیِ دوجنس‌گراییِ ذاتی‌ اش، که در دوران حاملگی‌ اش آشکار می‌شود حرکت داده و سپس به «آرامش» برساند. این آرامش، که ممکن است اینطور به نظر برسد که پژواکِ همان احساسِ اقیانوسی فروید را دارد از جانبِ زنِ حامله، در واقع توهم یکتایی و تمامیت را منفجر می‌کند تا پُرشورانه عشق بورزد و در عین‌حال به آن عشق اجازه می‌دهد برود تا زندگی را در آغوش بگیرد. تحلیل (و نوشتن، هنر و عرفان) می‌تواند «زمانی از جنسِ آغازها و تجدید حیات‌های نو و یک آرامشِ قطعی» را موجب شود.

اما تنها رابطه‌ی مادر با فرزند نیست که مادری را استحاله‌ پذیر می‌سازد. به‌علاوه رابطه‌ی زن با مادرِ خودش از طریق تجربه‌ی زایمان و مادری است که مادری را به یک شیوه‌ی مواجهه با دوجنس‌گراییِ بنیادیِ عقده‌ی دو ظرفیتیِ اُدیپِ زنانه بدل می‌سازد. از طریق مادری، یک زن با مادر خویش همانندسازی می‌کند، و آن زنجیرِ مبتنی بر زنای با محارم را به یک شیوه‌ی قابل قبولِ اجتماعی کنار می‌زند. به علاوه او به کودکیِ خود باز می‌گردد و « زبانِ مادری اش را ناخودآگاهانه دوباره می‌آموزد» و این کار را  با آموزش صحبت‌کردن به کودک خویش انجام می‌دهد. او بدین‌ وسیله نه‌ تنها رابطه با مادرش، بل همچنین رابطه اش را با زبان را اصلاح می‌کند. به‌جایِ خارجی‌یافتن/غریبه‌ یافتن خودِ (self) خودش نسبت به نظمِ فالیک، به‌عنوان مادری که به کودکش حرف‌ زدن می‌آموزد، او نسبتی ذاتی با نظم فالیک دارد. به‌ واسطه‌ی به‌ اشتراک‌ گذاشتنِ حرف‌ زدن با بچه، او کلمات، احساسات و شورهای بدنی را دوباره به هم پیوند می‌زند که همچنین او را به یک «زمانِ گمشده»، زمانِ طفولیت، و زمانِ اُدیپِ آغازین پیوند می‌دهد. حرف‌زدن با  بچه یک «زبانِ حسی» است که به مادر این اجازه را می‌دهد که «ربطِ ذات‌های جسمانی و نمادینش» را پیدا کند. حرف‌زدن با بچه نمادین باقی می‌ماند حتی در حالیکه عنصرِ نشانه‌ای زبان را مورد تاکید قرار می‌دهد، به‌ویژه، وقتی به رابطه‌ی بین بدن مادرانه و نوزاد و بدن مادرانه و زمان گمشده‌ی بندِ محبوب‌ اش با بدنِ یک زنِ دیگر مربوط می‌شود.

بنابراین کریستوا نتیجه می‌گیرد: «خودِ ساختار ویژه‌ی تجربه‌ی مادرانه، این دگرگونی شور به بی‌میلی را سبب می شود» و این کار را از طریقِ جایگاهِ پدر، زمان و فراگیریِ زبان انجام می‌دهد که هر سه، فاصله‌ی مورد نیاز برای کناره‌گیریِ لازم جهتِ چرخش شور به بی‌میلی را تامین می‌کنند. به یک  معنا، مادری و تحلیل هدفِ یکسانی را به اشتراک می گذارند که می‌توان آنرا تبدیلِ شور به بی‌میلی از طریقِ والایش نامید. لازم است از عشق دست بکشیم یا دست‌کم فاصله‌مان را با آن حفظ کنیم تا آنرا ورایِ دیوانگی و در آرامش پیدا کنیم. کریستوا با اشاره به کالِت اطمینانی دوباره به ما می‌دهد که «انسانیتِ بی‌میل که از خلالِ این تجربه زاده می‌شود ضرورتاً خسته‌کننده یا ماشینی نیست. شاید به‌سادگی دارای یک روشن‌بینیِ شاد، متنوع و سرشار باشد. و قهقهه‌ی عشق را  حفظ کند: تا حدِ سرسری‌گرفتنِ خودِ عشق…»  

کریستوا در «خستگی در زنان»، این مادرِ آفرینشگر را با یک «پَری خوب» مقایسه می‌کند: «برای مادری که در دو جنس‌گراییِ فیزیکی اش موفق است هیچ چیز ناممکن نیست: یک پری خوبِ خستگی ناپذیر، او متوجه نیست که در افراطِ دلجویی‌های کوچکی که به کسانی که به آن ها عشق می‌ورزد از دست می‌رود». به نظر می‌رسد که مادری، پادزهری غریب هم برای خستگی زنانه و هم برای هیستری است تا جایی‌ که زن فرسوده و حتی شاید بیمار می‌شود اما متوجه این امر نمی‌شود. کریستوا زنی را مثال می‌زند که از مادر آلزایمری و پسرش که به خاطرِ تومورِ مغزی جراحی شده بود، مراقبت می‌کرد. این زن که به شدت مشغول مراقبت از دیگران بود وقتی زمین خورد و قوزک پایش شکست هیچ درد یا خستگی‌ای احساس نکرد. 

در اینجا شگفت‌زده می‌شویم از اینکه اگر این پریِ خوبِ خستگی‌ناپذیر تنها گونه‌ای دیگر از قربانی‌شدنِ مادر است، چرا کریستوا این مدلِ شناخته‌شده‌ی مربوط به کلیشه‌های فرهنگی درباره‌ی مادر خوب را می‌پذیرد، یعنی مادری که خود را برای بچه‌هایش فدا می‌کند. شاید این مادر پری‌گونه‌ی خوب همان کسی است که نیازمندِ از‌ـ‌شیر‌ـ‌گرفتن است، نه فقط به خاطرِ خود آئینیِ بچه‌ها، بل همچنین برای خودآئین‌ شدنِ خودش. در نهایت کریستوا تاکید می‌ورزد که مادر نه فقط از طریقِ شورِ خویش، بل همچنین از خلالِ بی‌میلی اش است که می‌تواند به الگویی برای شور انسانی در بهترین حالت اش بدل شود.

کریستوا اشاره می‌کند که مانندِ مادر سی‌دوی کالِت، مادرِ ایدئال می‌باید از بچه‌هایش دوری گزیند تا از گل‌هایش محافظت کند، تا خودِ او نیز بتواند بشکفد. کریستوا با توصیفِ نوشتارْ به عنوان درمانی دیگر برای خستگی زنانه و به‌خصوص با اشاره به نوشتار کالِت می‌گوید «هیچ خستگی‌ای در این نوشتار نیست، نوشتاری به زبان فرانسه، زبان مادری سی‌دو، که در آن یک خودِ زنانه‌ی غول‌آسا (برای اولین وآخرین بار؟) به خودش عشق می‌ورزد. زبانِ مادرانه‌ی سی‌دو، گیاهان و حیوانات، کاکتوس‌ها وگربه‌ها، و ابعاد جهان را نابود می‌کند. گُل‌ دادن، نوزاییِ دائم.» جدای از تکیه‌ی نگران‌کننده‌ی کریستوا بر واقعیتِ حاملگی و فعالیت مادری‌کردن، او پیشنهاد می‌کند که ساختار مادری، همانند ساختار نوشتار، هنر و تحلیل ابتداً درباره‌ی زایش نیست بلکه درباره‌ی زایشِ دوباره است، و زمانِ چرخشیِ گُل‌دادن و مُردن برای زندگی ضروری است.

این مقاله از این منبع برگرفته شده است:

Oliver, Kelly. Julia Kristeva’s Maternal Passions , Journal of French and Francophone Philosophy, Vol XVIII, No 1 (2008-2010). Pp. 1-8.

۰ ۰ رای ها
رأی دهی به مقاله
* درود بر شما که با حمایت خود و دعوت دیگران به مطالعه این مطلب و دیگر مطالبم، به من انگیزه می دهید. لطفا در کامنت ها و مباحثات شرکت کنید و پرسشگر باشید. جهت مشاوره تلفنی یا حضوری با شماره ۰۹۳۵۵۷۵۸۳۵۸ در تلگرام یا ایمو هماهنگ نمایید. همچنین می توانید با شماره ۰۹۱۲۰۷۲۸۷۱۲ تماس بگیرید. *

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نوید
۱۳۹۸/۰۲/۰۲ ۱۰:۳۳

چه ادبیات ثقیلی داشت. موضوع بسیار جذاب هستش و کشش بالایی داره، ای کاش متن ساده تر بود که راحت تر متوجه می شدیم