رشد شخصیت از دید راجرز
ادراك فرد از خود و از جهان پیرامونش، تعیین كننده رفتار اوست.
نظریه شخصیت راجرز در حوزه تفکرات پدیدارشناسی قرار دارد که در آن به ادراک و اصول روانشناسی گشتالت تاکید میشود.
نظریه شخصیت راجرز بیشتر یک نظریه میدانی است تا نظریه ژنتیک(مانند فروید). وی به جای اینکه شخصیت فرد را حاصل جبرگرایی ژنتیک و گذشته او بدانند، به نقش اراده خود فرد در شکل دهی شخصیت، تاکید می کند.
شخصیت، ساکن و ایستا نیست، بلکه همیشه در حال شدن است. راجرز در مورد ساختمان ناهشیار فروید میگوید: من نیز آن پدیدههایی را که فروید برای رشد مفهوم ناهوشیار مشاهده کرد، میبینم و فکر میکنم که روانشناسان وقتی که مجبورند مجموعه قابل مشاهدهای از دادهها را ارائه دهند، آن وقت از مفاهیم فروید استفاده کرده و چیزهایی میسازند. من ترجیح میدهم که به دامنه پدیدهها فکر کنم، این ها عبارتند از :
- آنهایی که در مرکز آگاهی قرار دارند (هشیاری)
- مطالبی که میتواند در هوشیاری به خاطر آورده شود، اما در حال حاضر آشکار نیست(زمینه یا نیمه هشیاری)
- پدیدههایی که به صورت مبهم و ضعیف به آگاهی متصل میشوند و موادی که از آمدن آنها به قسمت آگاهی حتی به صورت مبهم جلوگیری میشود(ناهشیار)، زیرا که آگاهی یافتن بر آنها خودپنداره فرد را خراب میکند. (ایوانز ۱۹۷۵)
عقاید راجرز در مورد شخصیت را میتوان به ۳ گروه تقسیمبندی کرد:
- ارگانیسم
- میدان پدیداری
- خود
منظور از ارگانیسم همه آن چیزی است که یک فرد را تشکیل میدهد. یعنی جنبههای جسمانی، عاطفی و ذهنی، طبق نظر راجرز. ما به صورت یک ارگانیسم به تجربیات خود واکنش نشان میدهیم. یعنی پاسخ های تمام و کمال وجود ما به محرک، چه این محرک درونی باشد و چه برونی.
میدان پدیداری به تجربیات فرد مرتبط است. منظور از تجربیات فقط چیزهای بیرونی نیست بلکه شامل رویدادهای درونی نیز میشود. بعضی از این رویدادها هوشیارانه ادراک میشوند اما بعضی دیگر نه. چیزهای مرتبط با فرد(نه واقعیت) در میدان پدیداری به وسیله فرد ادراک میشود.(راجرز ۱۹۵۱)
خود، بخش متفاوتی از میدان پدیداری است که شامل مجموعهای از ادراکات و ارزشها در مورد «من» است. در مفهوم راجرز از ساختار شخصیت، خود در مرکز این ساختار قرار دارد، یعنی در نقطه اصلی ظهور و نمایان شدن شخصیت. خود از میان تعامل ارگانیسم با محیط رشد میکند، در حین رشد کردن گرایش به یکپارچگی دارد.
فرایند ارزشگذاری ارگانیسمی
برای درک نظریه شخصیت راجرز، باید از نوزاد انسان در لحظه تولد شروع کنیم. برای نوزاد تنها دنیایی که وجود دارد همان دنیای تجربیاتش است. این دنیا همان واقعیت است. نوزاد، گاهی تجربیات ادراک شده را به صورت مثبت ارزیابی میکند تا ارگانیسم خود را ارتقا دهد و گاهی تجربیات ادراک شده را که برای ارگانیسم مضر است، منفی ارزیابی میکند. راجرز این ارزیابی شهودی از تجارب را «فرایند ارزشگذاری ارگانیسمی» مینامد.
وقتی کودکان معتقدند دیگران (والدین، معلمان و دوستان) برای آنها ارزش قائلند، احساس ارزشمندی و حرمت نفس خواهند کرد. آنها این احساس را به صورت شهودی و از درون خویش تجربه می کنند. بنابراین سیستم ارزش گذاری در کودکان به صورت شهودی فعال می شود.
منظور راجرز از این اصطلاح این است که همه تجربههای زندگی برحسب این که تا چه اندازه در خدمت تمایل به شکوفایی هستند، ارزشیابی میشوند.
خودشکوفایی
انسانها یک انگیزش مهم و برجسته دارند که هنگام تولد مجهز به آن به دنیا میآیند. این نیروی انگیزشی اساسی که هدف غایی زندگی همه انسانها محسوب میشود، تمایل به شکوفا شدن است. یعنی میل به رشد و توسعه دادن همه تواناییها و توانهای بالقوه، از تواناییهای زیستشناختی گرفته تا پیچیدهترین جنبههای روانشناختی هستی.
تمایل به خودشکوفایی که در تمام موجودات زنده وجود دارد، مستلزم کوشش و ناراحتی است. مثلا وقتی که کودک نخستین گامهای خود را برمیدارد، میافتد و صدمه میبیند. اگر او در مرحله خزیدن باقی بماند، ناراحتی کمتر است، اما کودک پافشاری میکند. او میافتد و گریه میکند، اما هنوز ادامه میدهد. کودک علیرغم این ناراحتیها، ثابتقدم باقی میماند.
خودپنداره
نوزاد در حال رشد بتدریج از اشیا و رویدادهای بیرون یعنی غیر من، آگاه میشود. بعد از مدتی او قادر است که به طور صحیح میان من و غیر من فرق بگذارد. به تدریج با تفاوت میان من و غیر من، خودپنداره کودک رشد میکند، سپس یک آگاهی کاملا عمیق از خود (خود به عنوان موضوع و هدف) بدست می آورد. این آگاهی از خود همان ارزش های متصل به تجارب فرد است، به عبارتی همان خودپنداره در حال رشد است(میدور و راجرز ۱۹۷۳).
خودپنداره تصویر یا برداشت شخص است از آن چیزی که هست. به اعتقاد راجرز، خودپنداره فرد بر ادراکش از جهان و رفتارش تاثیر میگذارد. خود پنداره، به وسیله واژههایی چون من، مرا و خودم تعریف میشود
تجربیاتی که با خودپنداره همسان باشند یکپارچه میشوند و آنهایی که ناهمسان با خودپنداره باشند به عنوان تهدید ادراک میشوند. خود همیشه در جریان است، یعنی رشد و تغییر آن نتیجهای از تعامل مستمر با میدان پدیداری میباشد.(راجرز ۱۹۶۱)
مفهوم ساختاری دیگر در این مورد، خود آرمانی (Ideal Self) است. خود آرمانی، خود پندارهای است که انسان آرزو میکند داشته باشد و شامل معانی و ادراکاتی است که فرد برای آنها ارزش زیادی قایل است.
نیاز به توجه مثبت
زمانی که آگاهی از خود ظاهر میشود نیاز به توجه مثبت نیز از آن ناشی شده و سر بر میآورد. این یک نیاز فطری است و در همه انسانها وجود دارد. متأسفانه نیاز به توجه مثبت تنها به وسیله دیگران میتواند ارضا شود که البته این نیاز اغلب عقیم میماند (من نیاز دارم که تو به من توجه مثبت داشته باشی اما ادراک تو از من به عنوان فردی که ارزش توجه مثبت را دارد بر اساس نیاز «تو» است و نه نیاز «من»). نیاز به توجه مثبت به خود، خیلی نیرومند و قوی است و ممکن است این نیاز فرایند ارزشگذاری ارگانیسمی را کنار بگذارد(میدور و راجرز ۱۹۷۳).
اگر مادر نیاز کودک به محبت را ارضا کند، یعنی توجه مثبت خود را نثار وی کند، در این صورت کودک گرایش خواهد داشت که به صورت شخصیتی سالم رشد کند. در غیر این صورت، تمایل نوزاد به سوی شکوفایی و رشد خویشتن متوقف میشود.
راجرز معتقد بود که نخستین شرط لازم برای تحقق سلامت روانی، دریافت توجه مثبت غیرمشروط در دوره کودکی است. یعنی هنگامی که مادر محبت و پذیرش کامل خود را بدون توجه به رفتار کودک، به وی ابراز میکند. در این صورت کودک ارزش را در خود پرورش نمیدهد و بنابراین مجبور نخواهد بود که تظاهرات هیچ یک از جنبههای خود را سرکوب کند. به عقیده راجرز، تنها از این راه است که میتوان به وضعیت خودشکوفایی دست یافت.
از خصوصیات بارز نیاز به توجه مثبت، دو جانبه بودن آن است. هنگامی که مردم خود را برآورنده نیاز شخص دیگری به توجه مثبت میبینند، ارضای نیاز خود را نیز تجربه میکنند. به طور مثال؛ اگر مادری نیاز کودکش را به توجه مثبت ارضا کند، لزوما نیاز خود او هم به توجه مثبت ارضا میشود.
شرایط ارزشمندی
دیر یا زود نیاز کودک به داشتن توجه مثبت افراد مهم با نیازهای وجودی ارگانیسم در تضاد قرار میگیرند. ارزش های «خود رشد یافته» ممکن است با ارزش های والدین در تضاد باشد. رفتاری که بر اساس ارزشهای ارگانیسمی باشد ممکن است از نظر والدین و یا دیگران قابل قبول نباشند. وقتی چنین اتفاقی میافتد کودک شروع به متوقف کردن فرایند ارزشگذاری ارگانیسمی خود میکند و تشخیصهای ارزشی افراد مهم را که او شدیدا به توجه آنها نیاز دارد میگیرد، گویی که آنها مال او بودهاند. به عبارت دیگر حالا دیگر تجارب برچسب «ارضا کننده» یا «ارضا نکننده» را دارند نه به خاطر اینکه به وسیله کودک تجربه شدهاند بلکه به خاطر اینکه کودک آنها را به عنوان چیزی که به وسیله افراد مهم تجربه شده، درک میکند.
ما در دو دنیا زندگی می کنیم :
- دنیای درونی ارزشگذاری ارگانیزمی
- دنیای بیرونی شرایط ارزش
وقتی که فرد بر اساس شرایط ارزشمندی عمل میکند، «توجه مثبت نسبت به خود» را به دست میآورد و زمانی که او چنین عمل نمیکند، احساس «توجه منفی نسبت به خود» را دارد (میدور و راجرز ۱۹۷۳). اگر شرایط ارزش وجود نداشته باشد، گرایش شکوفا شدن با گرایش خودشکوفایی تعارضی ندارد و این دو گرایش متحد می مانند.
رشد رفتار ناسازگار
درمان مراجع محوری، رفتار بشر را بر روی یک پیوستار مشاهده میکند. محوری که رفتار خودشکوفا در یک طرف آن، و رفتار سازمان نیافته در طرف دیگر آن قرار دارد. رفتار طبیعی و رفتار دفاعی جایی بین این دو، و نزدیکتر به خودشکوفایی قرار دارند.
مثلا زمانی که فردی خود را یک دانشجوی خوب میداند و در امتحان رد میشود، تجربهاش با خودپنداره او جور در نمیآید، این ناهمخوانی ممکن است با دلیل تراشی آشکار شود، «معدل من به اندازه کافی بالا است من هنوز هم «الف» میگیرم». ناهمخوانی شدید ممکن است با انکار نشان داده شود، «این ورقه امتحانی من نیست.» و یا «من اون کسیرو که باعث شکست من شد، پیدا میکنم.»
رشد ناهمخوان
زمانی که شخص رشد میکند، نیاز به احترام به خود در او باقی میماند و در عین حال نیز شرایط ارزشمندی را به دست میآورد. در نتیجه او تجارب خود را به صورت انتخابی، درک و ملاحظه میکند. فرد آن دسته از تجربیاتی که منطبق با شرایط ارزشی او نیستند را، یا انکار میکند و یا به طور انتخابی آنها را ادراک مینماید(تحریف می کند). بعلت منحرف شدن از ادراک انتخابی، ناهمخوانی بین تجربیات فرد و خودپنداره رشد مییابد. در نتیجه فرد نسبت به اضطراب آسیبپذیر می شود و از نظر روانی نیز تا حدودی ناسازگار به شمار میآید. (پرایس (۳) ۱۹۷۲)
راجرز بین رفتارهای دفاعی و رفتارهای سازمان نیافته تفاوت قائل می شد :
- رفتارهای دفاعی، رفتارهایی هستند که به آنها روان رنجور میگوید مانند دلیلتراشی، فرافکنی.
- رفتارهای سازمان نیافته، بیشتر شامل رفتارهایی میشود که با واکنشهای حاد روانپریش همراه است. مانند رفتارهای پارانویید.
رشد رفتارهای دفاعی
وقتی که یک فرد تجربیات خود را به صورت تحریف شده یا انتخابی ملاحظه میکند، ناهمخوانی حاصله بین تجربیات ادراک شده او و خود پندارهاش (که بر اساس شرایط ارزشمندی اوست) باعث میشود که آن فرد نسبت به تهدید آسیبپذیر باشد. معمولا محور همه تهدیدها، ترس از آن است که ثبات و پایداری فرد به خظر بیفتد. اگر ناهمخوانی به اندازه کافی زیاد باشد، فرد قادر نخواهد بود شرایط ارزشمندی خود را تأمین کند و در نتیجه اضطراب را تجربه میکند.
اضطراب یک علامت ارگانیسمی است و میگوید: اینها خوب نیستند. فرد سعی میکند علایم خطر را خاموش کرده و از بروز اضطراب جلوگیری نماید بنابراین رفتار او دفاعی خواهد بود. رفتار دفاعی نشأت گرفته از تحریف یا ادراک انتخابی تجربه است تا آن تجربه را به طور مصنوعی متناسب با خودپنداره که به وسیله شرایط ارزشمندی، اصلاح شده است نماید. (پرایس ۱۹۷۲)
رشد رفتار سازمان نیافته
درجه ناهمخوانی بین خود و تجربه برای فردی که به طور ناگهانی و بدون اخطار قبلی با این ناهمخوانی مواجه شده است، ممکن است زیاد باشد، اگر چنین اتفاقی بیفتد فرایند دفاعی ممکن است به طور صحیح کار نکند و یا اصلا کار نکند. زمانی که دفاعها مؤثر نباشند، تجربه تهدید کننده تحریف نمیشود بلکه به طور دقیق در آگاهی نمادین میگردد. وقتی چنین اتفاقی بیفتد رفتار سازمان نیافته از فرد سر میزند. وقتی که رفتار سازمان نیافته از فرد سر بزند او ممکن است یکی از دو راه زیر را بپیماید:
- فرد ممکن است کوشش نماید تا بر علیه آگاهیش، از خود دفاع نماید. (کاتاتونیا)
- یا ممکن است هویت متفاوتی اخذ نماید. (هذیان پارانوئید).
منابع :
- شیلینگ، لوئیس. نظریههای مشاوره. ترجمه سیده خدیجه آرین. مؤسسه اطلاعات
- شفیع آبادی،ناصری ،عبدالله،غلامرضا. نظریه های مشاوره و روان درمانی. مرکز نشر دانشگاهی