درمان عاطفه هراسی
عاطفه، مقدم بر شناخت است.
چرا بر عاطفه و احساسات تاکید می کنیم؟ زیرا احساس ها، نشانه ها و اطلاعات بسیار مهمی را در مورد واکنش های ما نسبت به تجربه های زندگیمان دارند.
تفاوت هراس بیرونی و هراس عاطفی
هراس مفهومی آشنا برای همه ماست. افراد مبتلا به هراس، معمولا از محرک های خارجی می ترسند. مثلا از ارتفاعات، عنکبوت، فضاهای باز یا موقعیت های اجتماعی می ترسند. افراد برای کاهش اضطرابشان، از راه های متعددی در جهت اجتناب از این محرک ها استفاده می کنند. این محرک های هراس آور بیرونی هستند، پس آنها را به عنوان هراس های بیرونی در نظر می گیریم. فرد مبتلا به هراس از ارتفاع، ممکن است یک مسیر طولانی را برای اجتناب از یک پل طی کند.
افراد مبتلا به عاطفه هراسی نیز اغلب به شیوه ای مشابه، از تجربه و ابراز عواطفی خاص اجتناب می کنند. یک فرد احتمال دارد از تجربه سوگ، اجتناب کند و دیگری از تجربه خشم یا نزدیکی هیجانی دوری کند. پس همانند افراد مبتلا به هراس بیرونی، افراد مبتلا به عاطفه هراسی نیز با ایجاد افکار، احساس ها و رفتارهایی اجتنابی که به زبان روان پویشی به عنوان دفاع ها، تلقی می گردد از تجربه احساس ها اجتناب می کنند.
افراد از دفاع ها برای اجتناب از عواطف استفاده می کنند. اساس کار دفاع ها، برای اجتناب از احساسات متعارض و نگه داشتن آنها خارج از حیطه آگاهی است. حتی اگر احساس ها ناهشیار باشند، تاثیر قدرتمندانه ای دارند. برای مثال احساس خشم، غم یا علاقه می توانند درونمان ایجاد شوند، بدون این که متوجه شویم.
فردی که از خشمگین شدن و قاطع بودن می هراسد، ممکن است به جای این احساس های هراس آور، سکوت و گریه و احساس افسردگی را در پیش بگیرد یا امکان دارد کنترل خود را از دست بدهد و به شکلی نامناسب حمله ور شود. یا کسی که از احساس سوگ می ترسد، امکان دارد به جای گریه و رهایی و تسکین یافتن، اشک های خود را فرو بخورد و بی عاطفه و کرخت شود. یا افرادی که از همدلی و مراقبت کردن می هراسند، ممکن است رفتاری خشن داشته باشند و به جای نزدیکی هیجانی با دیگران، آنها را تحقیر کنند.
تعارضات مرتبط با احساساتمان، زیر بنای اکثر اختلالات روان شناختی هستند.
چرا بر عاطفه و احساسات تاکید می کنیم؟
زیرا احساس ها، نشانه ها و اطلاعات بسیار مهمی را در مورد واکنش های ما نسبت به تجربه های زندگیمان دارند. حذف این اطلاعات احساسی، مساوی است با حذف بخش قابل توجهی از خودمان. همه ما باید یاد بگیریم که احساساتمان به ما چه می گویند؟ یاد بگیریم به احساساتمان توجه کنیم و نه ضرورتا به آنها عمل کنیم.
عاطفه در مقایسه با شناخت، کمتر مورد توجه قرار گرفته است. هر دو دیدگاه روان پویشی و شناختی، تمرکز زیادی بر شناخت ها (افکار)، بینش عقلانی و تفسیر دارند و تاکید کمی بر تجربه واقعی عاطفه دارند. اگر چه تمرکز بر شناخت ها، راحت تر است، زیرا آنها هشیارانه و در دسترس هستند، اما تمرکز بر عاطفه و شناخت با هم، بیشترین نتیجه درمانی را می دهد.
عاطفه، مقدم بر شناخت است.
در فرایند تکامل، عاطفه مقدم بر شناخت (تفکر مبتنی بر زبان) است. در رشد و تحول نوزاد نیز، عاطفه و انگیزه، پیش تر از شناخت مبتنی بر زبان، پدیدار می گردد. با رشد و تحول، شناخت و عاطفه در هم تنیده می شوند اما عاطفه در بدو تولد، حاضر است.
استرن (۱۹۸۵) به اهمیت تجربه های عاطفی در رشد و تحول هسته خود در نوزاد اشاره می کند. پس عواطف نیروهای بنیادین در برانگیزاندن نوزاد و رشد و تحول احساس خود هستند.
عاطفه دارای تقدم عصب شناختی است.
نواحی لیمبیک و مغز میانی، پیش تر از قشر مخ ساخته شده اند و در جریان تکامل، نسبتا دست نخورده باقی مانده اند. عاطفه در سیستم لیمبیک و مغز میانی ایجاد می شود، در حالی که اندیشه مبتنی بر زبان و کلام در قشر مخ پردازش می شود.
با این که عاطفه و شناخت در نهایت با هم پیوند می یابند اما نقش بنیادی تر عاطفه را باید در نظر داشته باشیم. سیستم لیمبیک و مغز میانی به دلیل بدوی بودن، چندان مورد توجه قرار نمی گیرند. اما به دلیل پردازش عاطفی نقش حیاتی دارند و در فرایند تکامل حفظ شده اند.
ما برای بقا و حفظ حیات در خصوص خطرات، نیاز به پردازش سریع داریم، یعنی کاری که بر عهده آمیگدال است. آمیگدال ممکن است یک چوب را با یک مار اشتباه بگیرد و پاسخ «جنگ و گریز» را آغاز کند. قشر مخ ما نیاز به چند هزارم ثانیه زمان بیشتری دارد تا پردازش متمایزتری انجام دهد و پاسخ آمیگدال را مهار و کنترل کند.
در نتیجه می توان به این نتیجه رسید که مداخلات درمانی مبتنی بر عاطفه تاثیر بیشتری بر سیستم های پایین تر مغز و بخش لیمبیک خواهند داشت، در حالی که مداخلات مبتنی بر شناخت، تاثیر بیشتری بر قشر مخ می گذارند. مداخلات شناختی مانند آموزش مهارت های مقابله ای، ممکن است قادر به مهار برخی پاسخ های عاطفی باشند اما برای دستیابی به ریشه مشکل، نیاز به رسیدگی به سیستم های لیمبیک و مغز میانی داریم.
عاطفه یک برانگیزاننده اولیه است.
بر اساس نظریه سیلوان تامکینس (۱۹۶۲) سه سیستم انگیزشی وجود دارند که ما را به حرکت وامی دارند یا تمایلات خاصی در ما به وجود می آورند:
- سائق های زیستی ( گرسنگی، تشنگی، نیاز جنسی و … )
- درد فیزیکی
- عواطف (خشم، سوگ، غم، شادی، ترس، شرم، لذت و … )
تامکینس می گوید که عواطف برانگیزاننده های اولیه رفتار ما هستند، زیرا آنها، هر آنچه را که با تجربه مرتبط است، تشدید و تقویت می کنند. برانگیختگی معمولا به تجربه نیرو می بخشد، در حالی که ترس، شرم یا تنفر موجب بازداری می شود.
اگر چه سائق ها، رفتار را بر می انگیزد اما عواطف قدرتمندتر از آنها هستند. مثلا عاطفه شرم، می تواند به راحتی سائق جنسی را بازداری کند و یا نفرت در مورد چاق بودن، می تواند موجب متوقف شدن خوردن گردد.
پیوندهای عاطفی می توانند تغییر کنند.
تامکینس (۱۹۹۲) می گوید که بر خلاف سائق ها، پیوندهای عاطفی، می توانند تغییر کنند، یعنی ما نمی توانیم سائق هایمان را تغییر دهیم. ما نیاز به خوردن و نوشیدن داریم و جهت گیری جنسی ما اغلب پایدار است اما می توانیم آموخته هایمان را درباره ترسیدن و یا شرمگین بودن تغییر دهیم.
مثلا به جای شرمگین شدن، بیاموزیم خود را تحسین کنیم. می توانیم لذت بردن از روابط اجتماعی را به جای مضطرب شدن و دوری جویی، بیاموزیم. می توانیم بجای خشم و تنفر، علاقمند شویم. می توانیم بیاموزیم که از تجربه خشم و غم یا احساس های جنسی خودمان کمتر خجالت بکشیم یا بترسیم.
درک و تغییر پیوندهای عاطفی که به پاسخ های انطباقی یا غیرانطباقی منجر می گردند، جهت پیش بینی و کنترل و درک رفتار مهم است. پس پیوندهای عاطفی آموخته شده را می توان یادزدایی کرد و پیوندهای جدیدی را آموخت. در اینجا یادگیری، چیزی بیشتر از یادگیری شناختی یا بینش عقلانی است. افراد برای تغییر رفتار، یادگیری عملی را تجربه می کنند. بدین صورت که احساسات، افکار و رفتارهایشان، در تجربه بدنی و احساس جسمی مجددا تجربه می شود.
شناسایی عواطف دشوار است.
عواطف نشانه های بدنی هستند و رفتارها و کنش های ما را جهت می دهند. آنها اغلب در دسترس حیطه آگاهی نیستند. پس شناسایی آنها برای مراجع و درمانگر معمولا دشوار است. به طور مثال مراجع ممکن است بگوید که تا زمانی که به طور ناگهانی از کوره در نرفته، از افزایش خشم یا غمگینی یا همدلی خود آگاه نیست. اگر نشانه های عاطفی درونی را شناسایی نکنیم و به هشیاری نیاوریم، رفتارهای بیمار را جهت می دهند و موجب ماندگاری آنها می شود.
عواطف موجب ترس و اجتناب می شوند.
معمولا مواجهه با عواطف و تحمل و کنترل آنها دشوار است. نه تنها مراجعین بلکه درمانگران نیز تمایل به اجتناب دارند. تمرکز دقیق بر عواطف در درمان، می تواند تمایل به اجتناب را بازداری نماید. تمرکز بر احساسات و عواطف، بسیار چالش برانگیز است.
منبع : درمان عاطفه هراسی(راهنمای رواندرمانی پویشی کوتاه مدت). نویسندگان: مک کالو، کان، اندرفر، کاپلان، ولف.